http://madaramzahra.ParsiBlog.com دلیه دیگه....هرچی تو دلمه میزارم
| ||
یک جفت پوتین مانده با یک پیرهن تنها
با خاطرات کهنة این پیرزن تنها یادش به خیر، آن روز از قرآن ردش میکرد با کاسة آبی که میلرزید و... زن تنها در چشمهایش خیره ماند و: زود برگردی سخت است توی غربت این شهر، من تنها... ? شبهای سختی بود، باور کن برای تو دلتنگ بودم، یاد چشمانت، صدای تو روحم فرو میریخت، هی دیوانهام میکرد اما صبورم کرده انگاری خدای تو تکرار میکردم که امشب... نه، نه فردا صبح حتماً میآیی یا خودت، یا نامههای تو... با نامههایت بوی باران میفرستادی
[ شنبه 91/4/10 ] [ 11:14 صبح ] [ حسین عزیزی ]
[ نظرات () ]
|
||
[ قالب وبلاگ : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin] |